داستان واقعي از ...

ساخت وبلاگ

امکانات وب


انتخاب بهترين وبلاگ ماه
-->-->-->
-->-->-->

Fund4y

-->-->-->
-->-->-->Submit ExpressSearch Engine Placement-->-->-->-->
پربازدید ترین ها

ارسال لینک2TXEIiuEcnnp53ePS4gcNtNiiN4

 

اين داستان رو به اون هايي كه يه خورده با جنبه هستن و سري همه چيز رو مي گيرن تعريف مي كنم ...

روزي پسر بچه يي از يه زن و شوهر به دنيا مياد كه باهوش بوده.

حرف زدن رو توي سال اول زندگيش ياد مي گيره و مي تونه صحبت كنه و حرف بزنه.

توي دو سالگي نوشتن رو ياد مي گيره و مي تونه بنويسه.

توي سه سالگي به چند زبان دنيا حرف مي زنه.

توي چهار سالگي مي تونه پيش بيني كنه........

توي جشن تولد چهار سالگيش يهو بلند مي شه مي گه من سال ديگه همين موقع از دنيا مي روم.مادرم هم شانزده ماه بعد از مرگ من مي ميرد و پدرم هم يك سال بعد از مرگ مادرم...

سال بعد از جشن تولد پسره مي ميره و پدر و مادرش از پيش گويي او مطمئن مي شن كه قراره اونا هم بميرن.

پدر كه از مردن همسرش توي شانزده ماه بعد خبر داره مي ره هر چي شركت بيمه هست و همسرش رو بيمه مي كنه. شانزده ماه بعد كه همسرش مي ميره اون پول خوبي دستش مياد.

با خودش مي گه من يك سال ديگه عمر مي كنم بگذار حال كنم اين يك سال رو...

خلاصه هر چي كشور تو جهان بود رو دور مي زنه .

شب آخر عمرش كه مي ره بخوابه يكي از دوست دختراش رو هم مياره خونه تا با اون بخوابه ( تا مرگ اون رو به دست اينور و اونور برسونه ). صبح كه مي شه دختره از خواب بلند مي شه و يه داد بلند مي زنه.پدره با تعجب بلند مي شه كه چرا زندست هنوز!

از دختره مي پرسه من كه زنده ام چرا داد زدي ؟ دختره بهش مي گه اون مرده كه توي اون اتاق افتاده مرده . همون كه وكيلتون بود...

 

خدايي اگه داستان رو گرفتيد نظرتون رو بگيد .........

فان دي...
ما را در سایت فان دي دنبال می کنید

برچسب : داستان,داستان واقعي,داستان جالب,داستان تجاوز,داستان پسر با هوش,داستان استثنايي,داستان باحال,داستان زن و شوهر,داستان دوست دختر, نویسنده : نبوي fund4y بازدید : 1015 تاريخ : چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت: 23:05